نگارخانه ارامش

سوسیس تخم مرغ بدون سوسیس؟

به وقت نیمه شب خوابگاهی=)

یکم روزای خوب

هوشنگ میگفت که: در چنین شب های بی فریادرس_..._روز خوش در خواب باید دید و بس

حقیقتا اینو اینروزا زیاد با خودم تکرار میکردم با وضع مردم سرزمینم و حال و روز خودم و اطرافیام..

ولی دیروز توی اوج ناامیدی داشتم اعلام نتایج انتخاب رشته رو چک میکردم 

با این فکر که الان واژه «مردود» رو میبینم و با ته مونده انگیزم دوباره مشغول درس خوندن میشم:)

ولی:)))))

-نگارنده حال و روز خوبی داره:))))

مرگ رنگ/دیوار

این روزا هی این شعر سهرابو با خودم زمزمه میکنم که میگه:

ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند 

از نگاهم هر چه می‌آید به چشمان پست 

و ببندد راه را بر حمله غولان 

که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می‌بست

-🙂🌿🦋

بوف کور

فکر میکنم قبلا یه پست کوچیک در مورد نویسنده مورد علاقم نوشتم..

پیداش نکردم، ولی فکر کنم سردیس صادق هدایت رو پست کرده بودم.. توی هیجدهمین جشنواره صادق هدایت شرکت کردم و البته اینم بگم نوزدهمیشم شرکت کردم:)

و متاسفانه هیچکدوم اثرم برگزیده نشد.. ولی اینا اصلا مهم نیست مهم قلم استاد هدایته که با هر سطر یه حس توصیف نشدنیو بهم میده..

مرگش خیلی غم انگیز بود ولی من با خوندن داستاناش دلم میخواد عاکف۱ بشم

خلاصه که اومدم یه بخشید از کتاب بوف کورش رو بزارم که بلکه تحت تاثیر قرار بگیرین:)

 

پ.ن: سلامممم چطورین؟؟حالم خوبه😢 کنکورو هم اگه خدا بخواد و باز سایتشون خراب نشه فردا ثبت نام میکنم.. از دهم درگیر این سایتم که کد سوابق تحصیلی بگیرم.. مسئولین رسیدگی کجاست؟؟

 


۱.عاکف به کسایی میگن که به مدت معین میرن مسجد و عبادت میکنن

بالاخره نفس راحتی کشیدم

دوشنبه اخرین امتحانمو دادم. حس و حالش مثل پارسال نبود.

اینکه توی هواس سرد زمستون بری مدرسه و امتحان بدی حس و حال قشنگتری داشت..

ولی خوبیش اینه موقع امتحان دوستای واقعیو میشه شناخت😂

و یادم رفت بگم

سلام صبح بهمنیتون بخیر، بهمن رو از همه ماها بیشتر دوست دارم:)

جلد دویی که ارزوم بود

خوشبختی ینی وقتی جلد اول کتابو میخونی و میری دو جلدش رو بخری فقط جلد سومش رو پیدا میکنی و هر جایی میگردی جلد دومش رو پیدا نمیکنی...

و خیلی جلوی خودتو میگیری که جلد سومش رو نخونی ولی نمیتونی و چند صفحه میخونی و بعدش پشیمون میشی...

ولی یهو وقتی که فکرشم نمیکنی توی این روزای حوصله سر بر جلد دومش رو پیدا میکنی و از ذوق میخوای زودتر اینو به همه بگی...

 

+بالاخره هر سه جلدش رو یافتم... الان انقدر خوشحالم که هیچی نمیتونه حالمو خراب کنه... غیر یه چیز که قول دادم تحملش کنم...

 

 

پ.ن1: بچه های بیان قالبم... قالبم بچه های بیان... دست بدین با هم... میدونم یخورده بیریخته اخه من رو لپ تاپ حسابش کرده بودم دیدم تو گوشی بد شد://

پ.ن2: باز نبود چند تا از بیانیا حس میشه:((

پ.ن3: نمیدونم چجوری ولی رتبم تو گوگل یهویی بالا رفته:/

به همین زودی گذشت

خب فکر کنم روز یکشنبه بود... آخرین امتحان نوبتمو که ریاضیم بود رو دادم و بعد یه استراحت کوچیک و نهار و اینا اومدم راجب یه جانداری تحقیق کنم تا دبیرمون دست از سر کچلم برداره... بعد سایتای خارجی اومدم یه جستجوی ایرانی هم زدم بلکه شاید یچیزی از اینجا هم واسم جالب اومد...که خب همین دبیرمون باعث شد با اینجا آشنا بشم... یه وب از بیان بلاگ اومد بالا... باور میکنین اصلا یادم نمیاد چه وبی بود فقط شکل و قیافه وب بنظرم خیلی جالب اومد از توی پیوند ها و نظرات به چند تا وب دیگم سرم زدم و توی یکی از پیوند ها دیدم نوشته ساخت وبلاگ در بیان (الانم که مبیبنین اون پایین وبم توی پیوند ها ساخت بلاگ هست بخاطر همینه... خوشحال میشم کسی با دیدن وبم بخواد وب بزنه)
از اونجایی که همیشه دوست داشتم جایی غیر از اینستاگرام که خیلی بزرگه خونده بشم با خودم فکر کردم یه بلاگ میتونه جای خوبی باشه واسه اینکه چیزایی رو که بلدم بنویسم و یجورایی خودمو سرگرم کنم، راستش فکر میردم فقط چند تا مطلب واسه دل خودم مینویسم و شاید توی موتور های جستجوگر(فارسی را پاس بداریم) پیدا بشم و کسی مطالبمو بخونه.

یلدایی

هی میگن شب یلدا سرتون تو گوشی نباشه و پیش کسایی باشین که دوستشون دارین...عاخه چطوری بگیم همه اونایی که ما دوست داریم شب یلدا کنارمون باشن تو همین موبایلن خو

حس عجیب

چند لحظه پیش با رسیدن یه صدایی به گوشم بیدار شدم بنظرتون چی بود؟؟

کورسوی چراغ:)))

پی در پی چراغ خراب خیابان تق و تق صدا میدهد و سکوت خیابان بی پرنده را بر هم می زند.

به رو به رو نگاه میکنم، برق سردر فروشگاه های بسته‌ی رو به رو به چشم میخورد... در ایستگاه اتوبوس تنها نشسته ام و حتی یک اتوموبیل هم از این خیابان نمیگذرد...

دقایقی میگذرد پسر جوانی همانطور که در دست هایش ها میکند تا گرم شود شش صندلی آنطرف تر مینشیند

او 2 نصفه شب اینجا چه میکند؟ شاید او هم مثل من دلش گرفته است و تا خود صبح میخواهد خیابان هارا متر کند، شاید هم در حال بازگشت به خانه است...

محکم انگشتان شصتم را روی صفحه موبایل میکوبم و  لحظه به لحظۀ امروز و فضای سرد و زیبای این خیابان را در وبلاگی که صندوقچه خاطراتم است مینویسم...

هوای سرد ریه هایم را میسوزاند، زل میزنم به فروشگاه های بسته‌ی رو به رو و نوشته های قرمزی که از صفحه ها میگذرد را میخوانم«باطری و لنت سعادت مرکز توضیع ...»

جسم زرد رنگ بزرگی از خواندن نوشته محرومم میکند و صدای باز شدن در اتوبوس و گرمایی که به یک باره به سمتم هجوم می آورد مژده‌ی شروع شب گردی جدیدی میدهد...

بلند میشوم و از پله های اتوبوس بالا می‌روم، روی صندلی های ردیف پنجم کنار پنجره مینشینم، جوانک هم پشت سرم سوار میشود و روی صندلی های ردیف آخر مینشیند.

دیگر از آن سردی خبری نیست، قلبم کم کم گرم میشود و نفس هایم منظم، موزیک لایتی که پخش میشود روحم را تسکین میدهد

از پنجره به خیابان خیره میشوم، قطره ای روی شیشه فرود می آید، سر میخورد و پشت سرش قطره های بعد...

آسمان هم امشب دلش گرفته است و گریه میکند...«و این هم یکی دیگر از نوشته های بدون پایان من»

 

 

پ.ن1: باید یه تبریک درست و حسابی به باهوشایی بگم که تونستن این نوشته ها رو بخونن و منظور من رو از شعر مولانا بفهمن

پ.ن2: امروز واسه اولین بار نهار پختم، خداروشکر خوشمزه بود ولی خب هنوز مونده دست پختم به مامانم برسه( از الان دارم واسه چند ساله دیگه که اگه خدا بخواد کنکورو خوب بدم و برم دانشگاه آماده میکنمD;)

همیشه تو عنوان مشکل داشتم خودت بیا ببین پستم چیه دیگه

چند وقته هوس کردم کامت به گویش محلی بزارم، فرد مقابل فکر کنه فحش جدیده😂😂

لبخند;)

نهایت مطلوب با زور به دست نمیاد. یکم فکرتون رو تغییر بدین و ببینین که آسمون لبخند میزنه:)


+به امید اینکه درکش کرده باشین

Stick.Fight

وقتی من و پسر خالم بازی میکنیم و کلی هم کری میخونیم، نتیجش میشه این (زرده منم، آبیه پسر خالم و صورتی هم دختر خالم😂)

 

جشن فارغ التحصیلی+رمز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سکوت و باران...

 

 

باران

 

حرف های زیادی

 

۱ ۲
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan