نگارخانه ارامش

Story1

"روحِ برخاسته از من ته این کوچه بایست، 

بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم"

بنویس دوستت دارم...!

بنویس دوستت دارم...

بدون اینکه این دو واژه رو به کار ببری...!!!

رها کن...

رها کن...
ای دیدۀ سر ، رها کن.چندی است کرده ای مرا در به در ، رها کن.
ایده ای بیش نبود ، رها کردن و اکنون گرفتار این رها کردن شده ام.مانده ام خود را رها کنم یا ایده را.اما ظاهراً فرق می کند .بزرگی می گفت بین گوش دادن و شنیدن فرق بسیار است.
اکنون نیز همین طور است.چه چیزی را و چگونه رها کنم!؟سالها در چسبیده بودم به همه چیز و حالا نوبت رهاکردن شده است وچه تلخ است این رهایی!
اما برای بدست آوردن باید چیزی را از دست داد و حال که رها کرده ام خود را ، ورق برگشته است .نمی دانم ...
باز هم لطف است و لطف...

بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan