نگارخانه ارامش

عشق پدری

دیرش شده بود خیلی سریع کتش را پوشید و خود را به فرودگاه رساند.
درست در همان لحظه دخترش بیدار شد و به یاد آورد که پدرش بدون بوسه و خداحافظی با او رفته، تلفن را برداشت و با پدرش تماس گرفت.
دختر:«پدر بدون خداحافظی با من رفتی»
پدر:«ببخشید زود برمیگردم»
دختر:«ولی...به سلامت، مراقب خود باشید»
و بدون اینکه بگذارد پدرش چیزی بگوید به تماس پایان داد.
دقایقی بعد از خانه خارج شد تا به خرید برود که در همان لحظه ماشینی جلوی در ورودی ایستاد و پدر پیاده شد و دختر را به آغوش کشید و او را بوسید.

15 سال بعد:
هیچ کس به یاد نخواهد آورد که او به یک جلسه نرسید
ولی یک دختر کوچک هرگز فراموش نخواهد کرد که پدرش از یک جلسه مهم برگشت تا او را ببوسد.

خیلی خوب بود😭😭

احساساتمان را جریحه دار کردی😭

الکی؟؟!! این اولین داستان کوتاهی بود که نوشتم فکر میکردم خیلی افتضاحه

واقعا خودت نوشته بودی؟ خیلی خوب بود😊👌 خودتو دست کم نگیر😄

اوهوم...
ممنون💖
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan