- شنبه ۲۳ شهریور ۹۸
- ادامه مطلب
انگار امروز روز برنامه نویسه
عجیب...
من زیاد مناسبتا برام مهم نیست ولی این فرق میکنه دیگه
- جمعه ۲۲ شهریور ۹۸
- ادامه مطلب
اگه یه درصد این وب براتون مهمه بخونین... ببینم میتونین حدس بزنین بعضی قسمتا به کی اشاره شده
از شروع وبلاگنویسیم نمیگم چون هم خیلی طولانی میشه هم اونو میخوام توی یه پست جدا توی یه مناسبت خاص بزارم
وبلاگم دقیقا کیه؟ دقیقا چیه؟ این سوالیه که از خودم پرسیدم و شبمو با این فکر صب کردم
- چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۸
- ادامه مطلب
یادمه بچه تر که بودیم، با ناظم کار داشتیم با دوستم دونفری میرفتیم دم در دفتر بعد دوستم میگفت: من در میزنم ولی تو باید بگیا
- دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸
- ادامه مطلب
پی در پی چراغ خراب خیابان تق و تق صدا میدهد و سکوت خیابان بی پرنده را بر هم می زند.
به رو به رو نگاه میکنم، برق سردر فروشگاه های بستهی رو به رو به چشم میخورد... در ایستگاه اتوبوس تنها نشسته ام و حتی یک اتوموبیل هم از این خیابان نمیگذرد...
دقایقی میگذرد پسر جوانی همانطور که در دست هایش ها میکند تا گرم شود شش صندلی آنطرف تر مینشیند
او 2 نصفه شب اینجا چه میکند؟ شاید او هم مثل من دلش گرفته است و تا خود صبح میخواهد خیابان هارا متر کند، شاید هم در حال بازگشت به خانه است...
محکم انگشتان شصتم را روی صفحه موبایل میکوبم و لحظه به لحظۀ امروز و فضای سرد و زیبای این خیابان را در وبلاگی که صندوقچه خاطراتم است مینویسم...
هوای سرد ریه هایم را میسوزاند، زل میزنم به فروشگاه های بستهی رو به رو و نوشته های قرمزی که از صفحه ها میگذرد را میخوانم«باطری و لنت سعادت مرکز توضیع ...»
جسم زرد رنگ بزرگی از خواندن نوشته محرومم میکند و صدای باز شدن در اتوبوس و گرمایی که به یک باره به سمتم هجوم می آورد مژدهی شروع شب گردی جدیدی میدهد...
بلند میشوم و از پله های اتوبوس بالا میروم، روی صندلی های ردیف پنجم کنار پنجره مینشینم، جوانک هم پشت سرم سوار میشود و روی صندلی های ردیف آخر مینشیند.
دیگر از آن سردی خبری نیست، قلبم کم کم گرم میشود و نفس هایم منظم، موزیک لایتی که پخش میشود روحم را تسکین میدهد
از پنجره به خیابان خیره میشوم، قطره ای روی شیشه فرود می آید، سر میخورد و پشت سرش قطره های بعد...
آسمان هم امشب دلش گرفته است و گریه میکند...«و این هم یکی دیگر از نوشته های بدون پایان من»
پ.ن1: باید یه تبریک درست و حسابی به باهوشایی بگم که تونستن این نوشته ها رو بخونن و منظور من رو از شعر مولانا بفهمن
پ.ن2: امروز واسه اولین بار نهار پختم، خداروشکر خوشمزه بود ولی خب هنوز مونده دست پختم به مامانم برسه( از الان دارم واسه چند ساله دیگه که اگه خدا بخواد کنکورو خوب بدم و برم دانشگاه آماده میکنمD;)
- شنبه ۹ شهریور ۹۸
- ادامه مطلب
- سه شنبه ۵ شهریور ۹۸
آره زندگی همیشه پستی بلندی داره، گاهی داغونت میکنه گاهی هم به اوج خوشی میرسونتت
اطمینان داشته باشین بعد هر تلخی یه شیرینی هست...
- چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۸
- ادامه مطلب
چند وقته هوس کردم کامت به گویش محلی بزارم، فرد مقابل فکر کنه فحش جدیده😂😂
- چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۸
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۵ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۱۵ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۲۱ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۷ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۴ )