نگارخانه ارامش

با خلال دندونم شده بیدارم...

سه ساعت دیگه تا سال تحویل مونده خدا کنه خواب نمونم، آخه دیشب و بخاطر یه پروژه که باید تمومش میکردم بیدار بودم

خروس بی محل

من موندم کدوم خروسی ساعت سه نصف شب قوقولی قوقو میگه

جو روستا هیچیش با ما شهریا نمیسازه

سکوت و باران...

 

 

باران

 

حرف های زیادی

 

به شدت...

 

 

به شدت نیاز دارم یکی پایین زندگیم بنویسه :


چــنــد ســــال بــــعـــد...

 

آدم برفی

 

 

دست بر شانه هایم میزنی تا تنهایی م را بتکانی ، به چه می اندیشی ؟

تکاندن برف از روی شانه آدم برفی

 

آه چه میشود اگر شود...

باز امروز شروع شد، روزی که منتظر میمونیم فردا شه و فردا امروزی دیگه رو شروع میکنیم... دیروز رو به انتظار امروز میمونیم تا شاید فرقی با روز های گذشته داشته باشه ولی امون از این دل که با یکرنگیش، با مشکی بودنش نمیتونه روز خوبی رو شروع کنه.
باید پنبه رو از گوشهامون در بیاریم باید چشم هامون رو باز کنیم باید از محفل تنهایی خارج شیم باید ببخشیم باید فراموش کنیم باید و باید و باید... چی می شه اگه این باید ها عملی شه چی می شه اگه دیگه غمی نباشه، همه جا و همه جا و همه جا فقط و فقط شادی باشه، چی میشه اگه تو این دنیا تنفر نباشه، قهر نباشه، زیر آبی نباشه، خیانت نباشه، تنهایی نباشه و چی میشه اگه این چه میشه ها هست و است بشه...
چه دنیای زیبایی خواهیم داشت، دیگه توی واتساپ و تلگرام و فیسبوک و از اینجور صفحات امروزی اینجور :( ایمجی ها رو نخواهیم داشت، یه پسر بخاطر بی پولی پدرش مسخره نخواهد شد، مردی شهید نخواهد شد که دخترش بدون دیدن پدر زندگی کند، دیگه هیچ معتادی نخواهیم داشت، هیچ خودکشی توی دنیا رخ نخواهد داد و هزار خواه و نخواه دیگه که رخ دادنشون دنیا بهشت خواهد شد.

آه چه می شود اگر شود...!!؟

happy birthday to me

 چیز زیادی واسه گفتن ندارم، امروز تولد صاحب این وبلاگیه که الان دارید ازش بازدید میکنید

 

اولین نفری که بهم تبریک گفت گوگل بود، کلا زندگیم رو اینترنت میچرخه

یه کاری نکن

یه کاری نکن

یه کاری کنم

هر کاری کنی

نتونی کاریش کنی:)

 

 

خب از امروز بگین... بهترین اتفاقی که امروز واستون افتاد؟

«خوشبختی همین چیزای ساده و کوچیکه»

هوای توی گل فروشی

خنکی اونطرف بالشت

بوی نوزاد تازه به دنیا اومده

بوی خاک بعد از بارون

خاروندن ردکش جوراب

دیر می رسی سر کلاس و استاد هنوز نیومده

اسم عطرتو بپرسن

لیسیدن انگشت پفکی

نوزادی انگشتتو محکم بگیره

وقتی خوابی یکی پتو بندازه روت

مغز کاهو

حرف زدن بچه با خودش وقتی تنهایی بازی میکنه

آخر سفر بشینی همۀ عکسایی که گرفتی رو نگاه کنی

وقتی کسی میگه صدای خندت رو دوست داره

وقتی خندت میگیره و خندت رو نگه میداری

بچه ها بازی شون رو نگه دارن تا تو از کوچه رد بشی

با پاهای برهنه روی شنای ساحل قدم بزنی

بوی چمن خیس

و.

و..

و...

و....

و.....

و......

شما بگین خوشبختی یعنی...

آن شب

در دور دست انگار عقربه ها خوابشان برده. شب با سکوت سرد خود بارانی می شود و اشک سردی بر جمجمه سخت زمین می چکاند.
خانه ما آنجاست. همانجا که میشود ماه را با لبخند مهربانش دید.
زمستان است آری. فصل عشق و آرامش. موعد خواب های طولانی و دل خوشی های برفی و زمانی که روی حجم سرد درختانش متوقف می شود. اینجا می شود برای عشق مرهمی شد تا زخم های دیرینه اش را نادیده بگیرد.
ما آغاز زمستان را جشن گرفتیم. آنجا که سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند. چشمانمان اما از درد تنهایی مثل آسمان آن شب اشکبار نبود.
قصه ها خواندیم و شعر ها سرودیم، از هر دری سخنی گفتیم و به اتفاق خندیدیم. شب بی پایانی بود . بیدار ماندنمان آنقدر طولانی شد که فکر می کردیم سالها گذشته و دیگر کسی به دیدارمان نخواهد آمد.
صندلی همچنان به جلو و عقب می رفت.
در باز شد. سر برگرداندیم. و چیزی به یکدیگر گفتیم، فکر می کنم این اتفاق چندین بار رخ داد اما هیچکدام حقیقت خود را به نمایش نمی گذاشت. سوزش هوا مو به تنمان سیخ کرده بود. اما هیچکس توان حرکت نداشت. مردی ناشناس از پشت در ظاهر شد. کلاه از سر برداشت و عصایش را به کناری نهاد. دستی بر موهایش کشید. خدمتکار به او کمک کرد تا پالتوی پوستش را از تن درآورد. به نقطه ای خیره مانده و حرکتی نمی کرد. در همین چند لحظه سالهای بسیاری را از ذهنمان گذراندیم. او ولی شبیه هیچ کدام از آنها نبود.
از جیبش سیگاری در آورد و با شمع کنار دستش روشن کرد. روی صندلی ننوی گوشه اتاق نشست و پک محکمی به سیگارش زد...
من او را شناختم. این مرد مجهول ترین شخصیت عمر من "پدرم" بود.

 

رها کن...

رها کن...
ای دیدۀ سر ، رها کن.چندی است کرده ای مرا در به در ، رها کن.
ایده ای بیش نبود ، رها کردن و اکنون گرفتار این رها کردن شده ام.مانده ام خود را رها کنم یا ایده را.اما ظاهراً فرق می کند .بزرگی می گفت بین گوش دادن و شنیدن فرق بسیار است.
اکنون نیز همین طور است.چه چیزی را و چگونه رها کنم!؟سالها در چسبیده بودم به همه چیز و حالا نوبت رهاکردن شده است وچه تلخ است این رهایی!
اما برای بدست آوردن باید چیزی را از دست داد و حال که رها کرده ام خود را ، ورق برگشته است .نمی دانم ...
باز هم لطف است و لطف...

افسوس...

افسوس که کسی نیست........
افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد
وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند
افسوس که کسی نیست!
تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد
وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند
افسوس که کسی نیست.......
از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم
ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!
افسوس.........
افسوس که در این روزگار کسی نیست
جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند
وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند.

 

عشق پدری

دیرش شده بود خیلی سریع کتش را پوشید و خود را به فرودگاه رساند.
درست در همان لحظه دخترش بیدار شد و به یاد آورد که پدرش بدون بوسه و خداحافظی با او رفته، تلفن را برداشت و با پدرش تماس گرفت.
دختر:«پدر بدون خداحافظی با من رفتی»
پدر:«ببخشید زود برمیگردم»
دختر:«ولی...به سلامت، مراقب خود باشید»
و بدون اینکه بگذارد پدرش چیزی بگوید به تماس پایان داد.
دقایقی بعد از خانه خارج شد تا به خرید برود که در همان لحظه ماشینی جلوی در ورودی ایستاد و پدر پیاده شد و دختر را به آغوش کشید و او را بوسید.

15 سال بعد:
هیچ کس به یاد نخواهد آورد که او به یک جلسه نرسید
ولی یک دختر کوچک هرگز فراموش نخواهد کرد که پدرش از یک جلسه مهم برگشت تا او را ببوسد.

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan