اینروزا زیاد به این فکر میکنم که هنوزم انسانیت هست؟؟ هنوزم ادما به حال همدیگه اهمیت میدن؟
چند وقت پیش این کتاب ویکتورهوگو رو میخوندم و دیدم چقدر ادما میتونن سنگدل باشن، چقدر میتونن فقط به فکر خودشون و منافعشون باشن:)
امروز با شنیدن یسری اخبار بدجور دلم به حال خودم و مردم سرزمینم سوخت..
و وقتی بیشتر ناراحت شدم که دیدم همه اینا فردا روزی فراموش میشه و باز به همین درد کشیدن ادامه میدیم:)
این پست رو با حال روحی خوبی نمینویسم و شاید توی یه مکان نامناسب، ولی نیاز داشتم ذهنم رو خالی کنم.
شاید تا الان هیچکاری نکردم ولی از الان.. مبارزه ای نمیکنم ولی موافقتی هم نمیکنم:))
-بماند به یادگار از دقایق اخر 26 شهریور ماه 1401
پ.ن1: خیلی سوسکی حرف زدم ولی بیاین انسان باشیم
پ.ن2: از اندرحوالات این روزام هم که باید بگم یه روز تو هفته پیش مامانبزرگم میخوابم و قبلا از حال و هوای خونه مامانبزرگ براتون گفته بودم و خب شاید این یکی از اتفاقات خوب توی هفته باشه
پ.ن3: دارم یسری ادمای مضخرفو از زندگیم دور میکنم.. چون حس میکنم اصلا افکارمون و حرفامون بهم نزدیک نیست و من هیچ نزدیکی به ذهنیت خانوما ندارم پس میخوام با دوستای کودکم (18-19 سالشونه) بمونم و از این بابت خوشحالم که دیگه لازم نیست حرفای زنونه و اون جمع مضخرف یسری دوستان رو تحمل کنم:)
پ.ن4: و جسم 80 سانتی خوشگلم.. به دلیل مهاجرتشون ازش دور شدم.. نزدیک یه ماه میشه رفتن و انشاالله تعطیلات زمستونه که اومدن از بزرگ شدنش براتون میگم، فعلا در همین حد که دلتنگ خودش و خانوادشم.. اینم بگم یه جسم کوچیکتر هم از این به بعد همراهشه:))
پ.ن5: میخوام باز اینجارو بازار ارامش کنم.. ارامشی که ازتون میگیرم و رایگان بفروشم.. نگارنده فعلا در وضع خوبی نیست:)
پ.ن6: تصویر: محلات-1401.05 - کتاب: مردی که میخندد-ویکتور هوگو
- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱