الان حتما دارین با خودتون فکر میکنید که«آره باز این عطسه اومد و میخواد شروع کنه گله کردن» حق باهاتونه... بعضی وقتا بدجور مخمو بهم میریزن ولی خب تا الان هیچکدومشون انرژی منفی نداشتن مگه نه؟؟
امروز یکی از دبیرا واسه بار پنجم گفت... خب حالا چی گفتو بگم متوجه منظورم نمیشین پس بزارین از اول براتون بگم(سعی میکنم خلاصه باشه که خسته نشین... اصلا من چقدر به فکرتونم آخه)
-فلش بک-
درست یه هفته پیش روز شنبه، سر کلاس ریاضی... دبیرمون گفت واسه یه مسئله چند تا جواب دیگ غیر از اون جواب اصلیه بنویسیم
منم یه مثال عجیب غریب اومد تو ذهنم خود به خود لبخند اومد رو لبم، حالا این دبیرمون همین یه لحظه رو دید و گفت: عطسه چیزی شده؟
یه لحظه تعجب کردم که معلممون گفت: به چی میخندی؟
میخواستم یه چیزی بلغور کنم که بغل دستیم گفت: «یاد یه خاطره افتاده» و خودش خندید
زدم به بازوش و سرمو به نشونه تایید تکون دادم
خب دبیر بیخیال شد ولی بعد از چند دقیقه انگار هنوز اون لبخنده رو لبم بوده که دبیر باز گفت: عطسه اگه انقدر جالبه بگو ما هم باهات بخندیم
اینو که گفت فقط جلوی خودمو گرفته بودم خندم صدا دار نشه... میون خنده ها گفتم: نه
گفت: ها... حتما قابل گفتن نیست
فقط سرمو تکون دادم... بغل دستیم هم میخندید
اون زنگ تموم شد و زنگ خورد، حالا نمیدونم باز چرا اون لحظه لبخند میزدم که دبیرمون همونجوری که داشت میرفت بیرون گفت: عطسه هنوزم داره میخنده
.....
روز بعد اون یعنی یکشنبه هفته پیش
کلاس فیزیک بود... یکی از بچه ها داشت از روی کتاب میخوند
منم تو عالم خیال غرق شده بودم و فکر میکردم (به شماها هم فکر میکردم... همه فکرم خاطرات جالب بیان بود) خود به خود با خودم میخندیدم(لبخند) بغل دستیم هم که به شدت تحت تاثیر منه با دیدن لبخندای من لبخند میزد:/
دبیره فکر کرد حتما یه مشکلی داره رفت جلوی آینه کلاس و یه نگاه کوتاه به خودش انداخت و زیر تا بالاشو یه بار نگاه کرد و بعد مانتوشو یذره صاف کرد... یعنی اونجا نزدیک بود بترکم از خنده سرمو انداختم پایین و سعی کردم جلوی خودمو بگیرم
حالا یجا سوال بود اونی که میخوند دست از خوندن برداشت و دبیرمون جواب سوالو داد و قبل از اینکه باز شروع کنه به خوندن رو به من گفت: عطسه اتفاقی افتاده؟
سوالی نگاش کردم که گفت: عطسه، f -روبه بغل دستیم- چیزی شده؟
کل کلاس چرخیدن سمتمون هر دومون بزور خندمونو قورت دادیم و گفتیم: نه چیزی نیست
دبیرمونم معلوم بود قانع نشده ولی با این حال گفت: خب z ادامه بده
من و f هم هی میزدیم به بازوی هم و جلوی خودمونو میگرفتیم نخندیم
....
دوشنبه هفته قبل
باز ریاضی داشتیم و اینبار رفته بودم تو خاطرات گذشته که اگرچه جالب نبودن ولی من با یاداوریشون تو ذهنم لبخند میزدم
دبیرمون: عطسه بازم یاد خاطره ای افتادی؟
یعنی اون لحظه با تمام توانم سعی توی محار خندم داشتم
سرمو انداختم پایین و همونطور که میخندیدم و با مدادم بازی میکردم که خندم نیاد گفتم: نه خانوم من کلا آدم شادیم
صدای خنده های ریز بچه های کلاسو شنیدم (حتما با خودشون میگفتن عطسه و شادی مگه میشه؟ آخه یسریاشون که خوب منو نمیشناسن پیش خودشون فکر میکنن من مغرورم)
دبیرمون لبخندی زد و گفت: خیلی جالبه و دیگه پاپیچم نشد
بغل دستیم بادم زد و گفت: گوجه فرنگی شدی بابا... ول کن خودتو بخند
....
و امروز باز ریاضی
دبیرمون: عطسه باز که تو داری میخندی(این پنجمین باری بود که این دبیر این سوالو میپرسید)
حالا امروز به چی میخندیدم... یاد جلسه قبل میوفتادم... دست خودم نیس که
+حتما دبیرمون پیش خودش فکر میکنه خل و چلی چیزیم
++ هر وقت منو میبینه لبخند میزنه بهم(حس شیرین عقل بودن بهم دست میده عاخه)
+++ برام سواله که چرا همش سر کلاس این دبیر میخندم؟(فقط یبار کلاس فیزیک بود)
++++حالا اگه من دانش آموزتون باشم و سر کلاستون بخندم... واکنشتون چیه؟ یا پیش خودتون چه فکری میکنین؟
- شنبه ۲۰ مهر ۹۸