بچه که بودم توی مهدمون وقتی ستاره هامون به 10 تا میرسید بهمون کادو میدادن و میگفتن عمو پستچی آورده، انقدرم ذوق میکردم، چون همیشه چیزی که دوست داشتم واسم میاورد، با خودم فکر میکردم یعنی عموهه از کجا فهمیده
تازه شبشم کلی فکر میکردم فردا عمو چی میاره، تا جایی که تا نصف شب بیدار بودم:)
تقریبا یه سال بعدش پسر خالم که دو سال ازم بزرگتره بهم گفت: میخوام یه رازی بهت بگم
خب منم که فقط 7 سالم بود ذوق زده گفتم: چی
ــ من فهمیدم اون کادوها رو عمو پستچی نمیاورده و... (کلی هم براش دلیل میاورد)
منم کلی خورده بود تو ذوقم آخه مهدمون به مامان باباها گذارش میدادن که ستاره هامون 10 تا شده و کادومو حاضر کنن ببرن
دیروز یهو یادش افتادم از مامانم خواستم یه چیزایی بهم بگه
مامانم گفت: وقتی بهم میگفتن میومدم از زیر زبونت میکشیدم بیرون که چی دوست داری و همونو میخریدیم، یادش بخیر، تو هم که بس شیطون و کنجکاو بودی، مجبور بودیم یجا قایمش کنیم که پیداش نکنی.
دختر داییم هم میگفت:« من از همون اول میدونستم، اصلا خودم با مامانم میرفتم میخریدم بعدم تو خونه باهاش بازی میکردم و با مامانم کادوش میکردم(مامانش ذوق بچه رو کور کرده) وقتی هم به دوستام میگفتم عمو پستچی وجود نداره باور نمیکردن و میگفتن مامانت الکی گفته»
پ.ن1: بچه که بودم چه خنگ بودم، ولی زود فهمیدما
پ.ن2: این عمو پستچی هم بازنشسته نمیشه هنوز هم هست( یکی از بچه های فامیل که تازه رفته تو 8 سالگی به من میگه من میدونم عمو پستچی وجود نداره، همش زیر سر مامان بابامه... هیییی پس هنوز هم این رازه هست)
+ شما هم بچه بودین توی مهدتون عمو پستچی داشتین یا این فقط توی شهر ماست؟؟
- شنبه ۱ تیر ۹۸