...
...هر دو را می شناختم دو دوست قدیمی، دوستی آن دو مانند دوستی اسب با وزغ، یک شاهین دم قرمز با یک موش پا سفید، گل یاس صورتی با کرگدن پوست کلفت، فیل با فنجان و ... همۀ دوستی ها هر از گاهی با هم اختلاف نظر داشته اند.
بال زدم و روی یکی از شاخه های زیرین درخت که همیشه جو(همان کلاغ سیاه) روی آن می نشست نشستم؛ کلاغ قار قار غمگین و زمختی کرد، بال زد و کنارم نشست و خیره به بالم شد، چشم کلاغ ها شبیه شاتوت های دم صبح است، سیاه و مرطوب!
خراش روی بالم رو دید و گفت:«بگو کی باهات این کارو کرده حسابشو میرسم، نصف شب در گوشش جیغ و داد راه میندازم شیرجه میرم روش، میخورم بهش و یه دسته از موهاش رو می کنم.» و آهی کشید آه کلاغ مانند ناله های یک پیرمرد ریزه میزه و بدعنق است.
قرمز(منظورم همان درخت بلوط است) رو به من گفت:« جو امروز خیلی غرغرو و ایراد گیر شده زیاد اهمیت نده» صدایش مانند حرکت نسیم روی برگ های خشک بود
به آن دو حسادت می کردم خوش به حالشان...
پ.ن1:این چند سطر قسمتی از یکی از داستان هامه که هر کسی یه نتیجه ای ازش گرفته...
اگه به شما هم حسی داد یا هر چیز دیگه ای خوشحال میشم باهام در میون بزارید...
- دوشنبه ۵ فروردين ۹۸