نمیدونم تا چه اندازه میشناسینش..
ولی تو این شرایط.. این افتضاح ترین خبری بود که میتونستم بشنوم..
صبحم با این خبر شروع شد و نمیدونم باید چی بگم
شاید خیلیاتون ندونین ولی این مرد.. الگوی من بود.. میخواستم یروزی به جایی برسم که نوشته هامو.. شعرامو بخونه:))
ولی زود دیر میشه نه؟؟
دلیل نوشتن شعرام پر کشیده و.. انگیزه ای میمونه؟؟
شاید یه ساعت تمام گریه کردم براش و نمیدونم چجوری میتونم از بیتابیم کم کنم..
چه شبایی که با نوشته هاش، حرفاش، شعراش انگیزه گرفتم و شایدم گریه کردم
همه میدونن چقدر من دوسش داشتم و.. از صبح شاید ده نفر بهم گفتن 95 سالش بود و تنها بود.. رفت و راحت شد:)
ولی من میخواستم باشه میخواستم یروزی توی شب شعرش شرکت کنم.. میخواستن باز صداشو بشنوم و چیزای جدیدی یاد بگیرم:))
نمیدونم نمیدونم فقط تونستم اینجا یکم از احساساتم رو در میون بزارم پلی هنوز ناکفته های زیادی مونده که شاید خدا بهش برسونه:)🖤
- چهارشنبه ۱۹ مرداد ۰۱
- ادامه مطلب