نگارخانه ارامش

کوچولو های هنرمند

خب یه هفته پیش مدیر فرهنگستان بهم گفت که مربی نقاشی بشم برای کوچولو ها

اولش که باورم نشد

میخوام بچه بشم

شما 10 پونصدی(پیدا نمیشه این روزا) پس 5 تا هزاری با یه ده تومنی بزارین جلو بچه... (بین 4 تا 7 سال)

بهش بگین یا اینا یا اونا...

بنظرتون کدومو انتخاب میکنه؟؟ معلومه اونی که تعدادش بیشتره...

اینا رو گفتم که بگم دنیای بچه ها خیلی قشنگتره... برا اونا مهم نیست ارزش کدوم بیشتره برا اونا مهم زیاد بودنه...

میخوام بگم یه لحظه بچه بشین... و ادمایی که بیشتر کنارتونن و بیشتر دوست داشته باشین...

همین

سعی میکنم این :( شکلی نشم

یبار یکی از بچه ها یه چیزی گفت که من این شکلی شدم :(

یادمه اونروز بهم گفت:«این شکلکو دیگه جایی نزار... چون هیچوقت نباید بخاطر چیزای کوچیک ناراحت بشی...»

(حرفشم پس نگرفت ناراحت نباشما😂)

 

+خب از اون روز تقریبا این حرفش همیشه همرامه... البته گوش نمیکنم به حرفشا ولی خب خیلی برام با ارزش بود خیلی وقتا یاد حرفش میوفتم و سعی میکنم بخاطر چیزای کوچیک خودمو ناراحت نکنم

 

 

پ.ن:ببین اونی که این حرفو بهم زدی... خیلی وقته میخوام حسابتو برسم... فقط برگرد تو... رسمش نبود کامنت خصوصی بدی بری...(تا برنگردی من پروفایلمو اون قبلیه نمیکنم... اصن نباشی از خروس روی تپه خوشم نمیاد...)

 

بعدا نوشت: همین الان یه کامنت ازش گرفتم دقیقا همین الان خب الان ذوف زدم نمیدونم... خب همینکه اونقدر بی معرفت نبودیو سر زدی میخوام بگم که رفیق خودمیییی دلم برات تنگ شده بودددد

خوشبختی

گفت: خوشبختی ینی چی؟!

گفتم: بستگی داره خوشبختی رو توی چی ببینی

گفت: تو خوشبختی رو توی چی میبینی؟!

گفتم: من خوشبختی رو توی هر چیز کوچیکی میبینم

گفت: مثلا تو خوشبختی رو توی بستنی هم میبینی؟!

گفتم:‌ اره میبینم

گفت: اونوقت توی کجاش میبینی؟!

گفتم: توی جایی که بستی شکلاتی و توت فرنگیم قاطی شده و وقتی میخورمش همه بدنم از لذت طعم متفاوتش میلرزه

 

 

+واقعا خوشبختی توی همه چیز پیدا میشه حتی این کیبوردی که باهاش تایپ میکنیم

یه سال متفاوت

یادمه هر سال نوبت دوم همین که اخرین امتحانامون رو میدادیم کتابو میدادیم هوا و کلا یجورایی نابودش میکردیم که فقط بدرد بازیافت میخورد

ولی امسال...

نامه ای به جو

چالشی که آقای گل راه انداخته و نوبتی هم که باشه الان به من رسیده... باورتون میشه دارم تو چالشی شرکت میکنم که کسی که چالشو راه انداخته اصلا نمیشناسم...

هی میدیدم همه میذارن  و منم انقدر دلم میخواست باشم تو چالش فقط یکی نبود که دعوتم کنه... که گلشید جون دعوتم کرد =)

جو (کتی) دختر دوم زنان کوچک، اسم واقعیش جوزفین بود

آدمای شهر بیان

حالا که دارم میبینم همه مایی که اینجاییم (استثنا پیدا میشه یهو نیاین منو بخورین!) تو سایه ایم

ینی یجورایی توی جامعه توی دانشگاه و مدرسه توی فامیل (این فرق میکنه ولی بازم...) توی جمع دوستامون فرد مهمی نیستیم

کسایی نیستیم که خیلی دیده شده باشیم و یا به قول خودمون تو دید باشیم

هممون تو سایه ایم و سر به زیر (خیلیییی) کار خودمونو انجام میدیم

دنبال این نیستیم که همه بشناسنمون و همه کاره باشیم (بازم استثنا پیدا میشه)

کم حافظه

یکی از دوستام همیشه این تاریخ تولدا رو اشتباه میکنه

دیروز کلی پیام تبریک تولد فرستاد

منم دیدم اینبار راست گفته اذیتش کردم گفتم: باز تو اشتباه کردی امروز تولد ... است تولد من هشت روز دیگست

اونم برگشت گفت: اسکولم کردین؟ قبل تو به اون فرستادم اونم گفت تولد توئه که بالاخره تولد کدومتونه؟؟

من :/

اون ://

 

من که میدونستم ایشون همیشه تاریخا رو اشتباه میکنه

فکر کنم باید برم منت کشی:(

خب اول یه ستاره یه گوشه بزنین و بنویسین «توجه: هیچوقت حرفی که تو ذهنتونه و هیچ خزعبلی هیچ چرت و پرتی رو گوشه کتابتون ننویسین»

 

و دلیلش:(

من بدبخت من بدشانس دیوونه نمیدونم چرا گوشه کتابم نوشتم « باید راجب N یه تجدید نظری بکنم» حالا از بدبختی خیلی زیادم بی حواس کتابمو دادم یه مبحثی که ننوشته رو بنویسه:(

حالا چهارشنبه اومد کتابمو کوبید رو میزم و گفت: منم باید یه تجدید نظری راجبت بکنم

اولش رفتم تو شک ولی بعدش فقط تونستم دستو بکوبم تو صورتم

خلاصش اینکه رفت ته ته کلاس نشست هعییی من چه بدبختم نه؟؟

به همین زودی گذشت

خب فکر کنم روز یکشنبه بود... آخرین امتحان نوبتمو که ریاضیم بود رو دادم و بعد یه استراحت کوچیک و نهار و اینا اومدم راجب یه جانداری تحقیق کنم تا دبیرمون دست از سر کچلم برداره... بعد سایتای خارجی اومدم یه جستجوی ایرانی هم زدم بلکه شاید یچیزی از اینجا هم واسم جالب اومد...که خب همین دبیرمون باعث شد با اینجا آشنا بشم... یه وب از بیان بلاگ اومد بالا... باور میکنین اصلا یادم نمیاد چه وبی بود فقط شکل و قیافه وب بنظرم خیلی جالب اومد از توی پیوند ها و نظرات به چند تا وب دیگم سرم زدم و توی یکی از پیوند ها دیدم نوشته ساخت وبلاگ در بیان (الانم که مبیبنین اون پایین وبم توی پیوند ها ساخت بلاگ هست بخاطر همینه... خوشحال میشم کسی با دیدن وبم بخواد وب بزنه)
از اونجایی که همیشه دوست داشتم جایی غیر از اینستاگرام که خیلی بزرگه خونده بشم با خودم فکر کردم یه بلاگ میتونه جای خوبی باشه واسه اینکه چیزایی رو که بلدم بنویسم و یجورایی خودمو سرگرم کنم، راستش فکر میردم فقط چند تا مطلب واسه دل خودم مینویسم و شاید توی موتور های جستجوگر(فارسی را پاس بداریم) پیدا بشم و کسی مطالبمو بخونه.

صداش هنوز تو گوشمه😂

کل امروزم توی این مکالمات خلاصه شد:/

اون: نمیگی؟

من: نچ

+ بگو دیگه

ــ نمیگم

+ نمیگی؟

ــ نچ

+ بگو دیگه

ــ نمیگم

+ نمیگی؟

ــ نچ

+ بگو دیگه

ــ نمیگم

+... و همچنان ادامه 😂😂

دیگه واقعا دلم میخواست سرشو بکنما

کلاسمون کلا 20 نفره... من با 18 تاشون هیچ مشکلی ندارم و تازه هممون کلی با هم دوستیم  و یکیمون نباشه انگار یچیزی کمه و اصلا کلاس باب میل نیس... حالا کلی از بچه هایی که با همشون همین امسال آشنا شدم حرف دارم که شاید بعدا براتون گفتم

حالا میرسیم به اون یه نفری که نه تنها من بلکه کل کلاس باهاش مشکل دارن://

از همه چیزش بگذریم (نمیخوام زیاد خون خودمو کثیف کنم ولی در کل اصلا شخصیت جالبی نداره) کار دیروزش به شدت رو مخ من و کلا همه بود

خانوم فامیلیش 4 خطه(اینو خالی بستم 4 خط نیست ولی خب) 5 کلمست که بعضیام دو تیکست... اگه اشتبا نکنم 13 بخشه. خب حالا اینا خیلی مهم نیس

دیروز برگه هامونو دادن، خانوم برگشته میگه نمرم با نقطه های فامیلیم سته

من رو میگید یعنی کاملا پوکر فیس شدم:/

یلدایی

هی میگن شب یلدا سرتون تو گوشی نباشه و پیش کسایی باشین که دوستشون دارین...عاخه چطوری بگیم همه اونایی که ما دوست داریم شب یلدا کنارمون باشن تو همین موبایلن خو

پستی با اعصابی که از رده خارج شده

هیچی بد تر از این نیست که از یکی قهر باشی و اون اصلا متوجه نشه:(

یعنی اعصابت میزنه به هزار هااا

خانوم مهندس(حالیش نمیشه من نمیتونم مهندس بشم)

ببخشیدا ولی باز یذره گله میکنم خب...

این دبیرمون دیگه پدرمو در آورده بهم میگه خانوم مهندس تازه اسمم بلد نیست همون به خانوم مهندس میشناسه:((( این چیز بدی نیستا ولی خب با لحن بدی میگه من اعصابم میریزه بهم

حالا اینکه چرا میگه قضیش مفصله

این هم دبیر دینیمونه هم سواد رسانه(چقدرم که با هم جورن)

روز اول سواد رسانه شغل پدر و مهارتهایی که هر کدوم داریمو پرسید ازمون

من رفتم جلو بعد ازینکه شغل بابامو گفتم گفت: خب مهارتهات?

گفتم: هیچی خانوم

گفت: مگه میشه یعنی کار با کامپیوترم بلد نیستی؟

گفتم: به اندازه خودم بلدم

گفت: مثلا پاور بلدی درست کنی

گفتم: اینو که دیگه همه بلدن

گفت: که اینطور، استوری لاینم بلدی

گفتم: اونم پیش پا افتادست

گفت: ای جااااااااااانم

بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan