نگارخانه ارامش

کورسوی چراغ:)))

پی در پی چراغ خراب خیابان تق و تق صدا میدهد و سکوت خیابان بی پرنده را بر هم می زند.

به رو به رو نگاه میکنم، برق سردر فروشگاه های بسته‌ی رو به رو به چشم میخورد... در ایستگاه اتوبوس تنها نشسته ام و حتی یک اتوموبیل هم از این خیابان نمیگذرد...

دقایقی میگذرد پسر جوانی همانطور که در دست هایش ها میکند تا گرم شود شش صندلی آنطرف تر مینشیند

او 2 نصفه شب اینجا چه میکند؟ شاید او هم مثل من دلش گرفته است و تا خود صبح میخواهد خیابان هارا متر کند، شاید هم در حال بازگشت به خانه است...

محکم انگشتان شصتم را روی صفحه موبایل میکوبم و  لحظه به لحظۀ امروز و فضای سرد و زیبای این خیابان را در وبلاگی که صندوقچه خاطراتم است مینویسم...

هوای سرد ریه هایم را میسوزاند، زل میزنم به فروشگاه های بسته‌ی رو به رو و نوشته های قرمزی که از صفحه ها میگذرد را میخوانم«باطری و لنت سعادت مرکز توضیع ...»

جسم زرد رنگ بزرگی از خواندن نوشته محرومم میکند و صدای باز شدن در اتوبوس و گرمایی که به یک باره به سمتم هجوم می آورد مژده‌ی شروع شب گردی جدیدی میدهد...

بلند میشوم و از پله های اتوبوس بالا می‌روم، روی صندلی های ردیف پنجم کنار پنجره مینشینم، جوانک هم پشت سرم سوار میشود و روی صندلی های ردیف آخر مینشیند.

دیگر از آن سردی خبری نیست، قلبم کم کم گرم میشود و نفس هایم منظم، موزیک لایتی که پخش میشود روحم را تسکین میدهد

از پنجره به خیابان خیره میشوم، قطره ای روی شیشه فرود می آید، سر میخورد و پشت سرش قطره های بعد...

آسمان هم امشب دلش گرفته است و گریه میکند...«و این هم یکی دیگر از نوشته های بدون پایان من»

 

 

پ.ن1: باید یه تبریک درست و حسابی به باهوشایی بگم که تونستن این نوشته ها رو بخونن و منظور من رو از شعر مولانا بفهمن

پ.ن2: امروز واسه اولین بار نهار پختم، خداروشکر خوشمزه بود ولی خب هنوز مونده دست پختم به مامانم برسه( از الان دارم واسه چند ساله دیگه که اگه خدا بخواد کنکورو خوب بدم و برم دانشگاه آماده میکنمD;)

بدو تا دیر نشده

یه روز

چشم به راه


تقریباً چهل متر از خانه دور شدم که با وجود درختان بزرگ جنگل

درد و دل...

...
...هر دو را می شناختم دو دوست قدیمی، دوستی آن دو

آن شب

در دور دست انگار عقربه ها خوابشان برده. شب با سکوت سرد خود بارانی می شود و اشک سردی بر جمجمه سخت زمین می چکاند.
خانه ما آنجاست. همانجا که میشود ماه را با لبخند مهربانش دید.
زمستان است آری. فصل عشق و آرامش. موعد خواب های طولانی و دل خوشی های برفی و زمانی که روی حجم سرد درختانش متوقف می شود. اینجا می شود برای عشق مرهمی شد تا زخم های دیرینه اش را نادیده بگیرد.
ما آغاز زمستان را جشن گرفتیم. آنجا که سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند. چشمانمان اما از درد تنهایی مثل آسمان آن شب اشکبار نبود.
قصه ها خواندیم و شعر ها سرودیم، از هر دری سخنی گفتیم و به اتفاق خندیدیم. شب بی پایانی بود . بیدار ماندنمان آنقدر طولانی شد که فکر می کردیم سالها گذشته و دیگر کسی به دیدارمان نخواهد آمد.
صندلی همچنان به جلو و عقب می رفت.
در باز شد. سر برگرداندیم. و چیزی به یکدیگر گفتیم، فکر می کنم این اتفاق چندین بار رخ داد اما هیچکدام حقیقت خود را به نمایش نمی گذاشت. سوزش هوا مو به تنمان سیخ کرده بود. اما هیچکس توان حرکت نداشت. مردی ناشناس از پشت در ظاهر شد. کلاه از سر برداشت و عصایش را به کناری نهاد. دستی بر موهایش کشید. خدمتکار به او کمک کرد تا پالتوی پوستش را از تن درآورد. به نقطه ای خیره مانده و حرکتی نمی کرد. در همین چند لحظه سالهای بسیاری را از ذهنمان گذراندیم. او ولی شبیه هیچ کدام از آنها نبود.
از جیبش سیگاری در آورد و با شمع کنار دستش روشن کرد. روی صندلی ننوی گوشه اتاق نشست و پک محکمی به سیگارش زد...
من او را شناختم. این مرد مجهول ترین شخصیت عمر من "پدرم" بود.

 

عشق پدری

دیرش شده بود خیلی سریع کتش را پوشید و خود را به فرودگاه رساند.
درست در همان لحظه دخترش بیدار شد و به یاد آورد که پدرش بدون بوسه و خداحافظی با او رفته، تلفن را برداشت و با پدرش تماس گرفت.
دختر:«پدر بدون خداحافظی با من رفتی»
پدر:«ببخشید زود برمیگردم»
دختر:«ولی...به سلامت، مراقب خود باشید»
و بدون اینکه بگذارد پدرش چیزی بگوید به تماس پایان داد.
دقایقی بعد از خانه خارج شد تا به خرید برود که در همان لحظه ماشینی جلوی در ورودی ایستاد و پدر پیاده شد و دختر را به آغوش کشید و او را بوسید.

15 سال بعد:
هیچ کس به یاد نخواهد آورد که او به یک جلسه نرسید
ولی یک دختر کوچک هرگز فراموش نخواهد کرد که پدرش از یک جلسه مهم برگشت تا او را ببوسد.

بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan