نگارخانه ارامش

بچگی..

امروز کلی بچه کوچیک دیدم که داشتن برمیگشتن خونه

میدونین الان که رسیدم به این سن و این جایگاه به شدت دلم میخواست جای اونا بودم

همینکه به خونه نزدیک میشدم بوی ناهار مامانم مشاممو پر میکرد..

بعد ناهارم من بودم و یه دنیا بچگی..

قبلا میخواستم از اون فرم صورتی خلاص بشم و فرم راهنمایی و بعدم دبیرستانو بپوشم، دبیرستانم که تو حسرت دانشگاه گذشت..

من کل زندگیمو تو حسرت بزرگ شدن گذروندم و الان با حسرت بچگیم چیکار کنم؟؟!

یعنی فقط وضعیت من همینه؟ بدون شک نه.. هممون انقدری از این دغدغه ها و مشکلات خسته شدیم که فقط اون دنیای بچگیمونو میخواد..

حقیقتا دلم یه‌ زندگی بدون دغدغه میخواد..

حق ما این نیست که توی جوونیمون نتونیم جوونی کنیم..

 

 

پ.ن1: به شدت نیاز داشتم غرغر کنم و اگه یکم سنگینی غمامو میذارم تو دلتون معذرت میخوام

پ.ن2: فکر میکردم نسل موتورای دو ترک جلوی مدرسه راهنمایی دخترونه تموم شده😂😂

پ.ن3: یکی از همکلاسیام میگفت «زمانی که کنکوری بودم فکر میکردم بیام دانشگاه حداقل از اون فشار مضخرف کنکور خلاص میشم ولی فشار دانشگاه خیلی سنگین تر از اونه.. وقتی حتی امیدی به درس خوندن و ایندت نداری» و من دیدم چقدر حق میگه..

پ.ن4: فقط یه هفته دیگه مونده که برگردم به اغوش خانواده--___-- دلم ماکارونی مامانم، دریا، و حتی جاده های قشمو میخوادددد

روز دانشجو؟!

وای وایییی به مناسبت روز دانشجو کنار غذامون بهمون پشمک دادن.. راضی به اینهمه خرج کردن نبودیما..

بخدا داشتم بقیه دانشگاهارو نگا میکردم یه پرس غذای کامل با همه سرویس ها(سالاد و نوشابه و..) حالا ما زیاد چیز شکم نیستیما ولی ندین راضی تریم

 

پ.ن: مشخصه از خواب پاشدم؟؟ دوتا چنگال برداشتم=)))

به وقت خوابگاه

یه روز و نصفی از وقتی زندگی خوابگاهی رو شروع کردم میگذره و از افتضاح بودن امکاناتش که نگم براتون ولی خداروشکر خداروشکر با ادمای خوبی هم خونه شدم:)

اولین نفری بودم که برای خوابگاه ثبت نام کردم و اولین واحد و اولین اتاق شد واسه من و هم تونستم دوتا کمد بگیرم هم بهترین تختو انتخاب کنم.. تنها مشکلش اینه کولر درست تو صورتمه ولی خب گرماییم زیاد مشکل بزرگی نیست

بچه های واحدمون از رشته های مختلفن و این یکم سخته که ممکنه بیدارشون کنی و بالاخره باید سر کرد باهاش

اها اینم نگفتم ده نفریم دوتا اتاقه که خداروشکر خداروشکر تو اتاق چهار نفرم و یه بالکنم داره ولی عکس بالارو که میبینین:)))

کامنتارو میبندم ولی بدونین که نگارنده جاش خوبه و از هم خونه ای هاش راضیه:))

انسان باشیم

اینروزا زیاد به این فکر میکنم که هنوزم انسانیت هست؟؟ هنوزم ادما به حال همدیگه اهمیت میدن؟

چند وقت پیش این کتاب ویکتورهوگو رو میخوندم و دیدم چقدر ادما میتونن سنگدل باشن، چقدر میتونن فقط به فکر خودشون و منافعشون باشن:)

امروز با شنیدن یسری اخبار بدجور دلم به حال خودم و مردم سرزمینم سوخت..

و وقتی بیشتر ناراحت شدم که دیدم همه اینا فردا روزی فراموش میشه و باز به همین درد کشیدن ادامه میدیم:)

این پست رو با حال روحی خوبی نمینویسم و شاید توی یه مکان نامناسب، ولی نیاز داشتم ذهنم رو خالی کنم.

شاید تا الان هیچکاری نکردم ولی از الان.. مبارزه ای نمیکنم ولی موافقتی هم نمیکنم:))

-بماند به یادگار از دقایق اخر 26 شهریور ماه 1401

بوف کور

فکر میکنم قبلا یه پست کوچیک در مورد نویسنده مورد علاقم نوشتم..

پیداش نکردم، ولی فکر کنم سردیس صادق هدایت رو پست کرده بودم.. توی هیجدهمین جشنواره صادق هدایت شرکت کردم و البته اینم بگم نوزدهمیشم شرکت کردم:)

و متاسفانه هیچکدوم اثرم برگزیده نشد.. ولی اینا اصلا مهم نیست مهم قلم استاد هدایته که با هر سطر یه حس توصیف نشدنیو بهم میده..

مرگش خیلی غم انگیز بود ولی من با خوندن داستاناش دلم میخواد عاکف۱ بشم

خلاصه که اومدم یه بخشید از کتاب بوف کورش رو بزارم که بلکه تحت تاثیر قرار بگیرین:)

 

پ.ن: سلامممم چطورین؟؟حالم خوبه😢 کنکورو هم اگه خدا بخواد و باز سایتشون خراب نشه فردا ثبت نام میکنم.. از دهم درگیر این سایتم که کد سوابق تحصیلی بگیرم.. مسئولین رسیدگی کجاست؟؟

 


۱.عاکف به کسایی میگن که به مدت معین میرن مسجد و عبادت میکنن

بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan