نگارخانه ارامش

چالش مدرسه

خب نیلو جون دعوتم کرد(دعوتم کردی؟) نمیدونم حالا هر چی که یه پست بزارم تلخ ترین یا شیرین ترین خاطره مدرسه رو تعریف کنم

بزارین دوتاشو بزارم

خب امــــــــــــ........ عه حافظه یاری نمیکنه

آها

دو یا سه سال پیش بود کلاسمون کلرش خراب بود و تو سالن مدرسه بودیم... زنگ تفریح یکی از دوستا گفت تو هم میای بازی؟

- چه بازی؟

+خوردی (میدونین چیه دیگه)

- نه خودتون بازی کنین

(قرار داشتم با سال بالایی ها که بریم وسطی بازی کنیم)

رفتم بیرون و مشغول بازی شدیم... یادمه خیلی گل میگرفتم کلا تو این بازی کارم چندان بد نبود... میخواستم پاس(گل) بگیرم که این توپه خیلی محکم و بد رفت و دستم کامل برگشت... که مجبور شدم با اون یکی دستم پاسو بگیرم

صدای شکستن استخونامو به وضوح شنیدم

توپو پرت کردم یه گوشه و دستمو محکم چسبیدم از درد صورتم مچاله شده بود

بچه ها دورم جمع شدن و گفتن بیا بریم دفتر زنگ بزن خونه

گفتم نه چیزی نیست بریم ادامه بازی من دو تا پاس دارم (چه دلی داشتم اون موقع)

اول قبول نکردن ولی وقتی دستمو تکون دادم و گفتم ببینین سالمم قبول کردن(طی این حرکتم کلی درد کشیدم)

خلاصه به دو دقیقه نکشید اون دو تا گلم و جونی که داشتم تموم شد... انقدر دستم درد میکرد که اصلا نمیتونستم به هیچی فکر کنم

 

یه زنگ با همون وضع سر کلاس نشستم

زنگ بعدش تربیت بدنی بود

رفتیم تو حیاط و خانوم جیم گفت بدویین... بهش گفتم میشه من ندوم گفت که چرا؟

گفتم دستم درد میکنه

گفت: دستت ربطی به پات داره؟

منم لبخندی زدم و دویدم هر چند که دیگه تحملش واقعا برام سخت بود

حالا تو فکر کن من موقع دویدن چطور میتونم دستمو تکون ندم

این درده به مغزمم رسیده بود ولی با این حال دویدم کلی هم جلوی خودمو گرفتم نزنم زیر گریه

7 دور از 10 دور رو رفتم دیگه نفهمیدم داره چی میشه داغون بودم... تعادلو از دست دادم خوردم زمین

رو دستی که صدمه دیده بود افتادم و به طور کامل با خاک یکسان شدم

بچه ها دورم جمع شدن.... از اون طرف دبیر داد میزد عطسه بلند شو... بچه ها شما هم بدویین دیگه

دیگه هیچی نمیفهمیدم  اون لحظه زدم زیر گریه (الکی مثلا با صدای بلند گریه کردم... نه بابا بی صدا)

خلاصه اینکه خیلی روز بدی بود اون از دبیر بی رحممون اونم از دستم

 

بزارین یه کوتاه دیگه هم بگم

یکی از تلخ ترین روزام هم روزی بود که دبیر مورد علاقمو ازم گرفتن

یعنی سال قبلش بود و اون سالم تقریبا نزدیک یه ماه و نیم بود... یکی از کلاسا دبیر نداشتن یه دبیر جدید آوردن ولی اون گفت که نه من اون کلاسو نمیخوام من میخوام با هشتم الف (که ما باشیم) کلاس داشته باشم

شما بودین چیکار میکردین؟؟ یعنی اون لحظه از اون دبیر متنفر شدم... دبیر قبلیمون هم اومد و گفت که دبیر جدیدتون خیلی بهتر از منه و این آبغوره نداره... بعدم دو تا زد پشتم و گفت موفق باشی من هنوز هستم سوالی داشتی میتونی بیای ازم بپرسی

من بخاطر خانوم قاف به ریاضی علاقه مند شده بودم حالا یهویی ازم بگیرنش؟؟

خلاصه اینکه دبیر جدید که اومد من هنوزم ریاضی دان برتر بودم ولی نمره هام خیلی کم به بیست میرسید... سر کلاسش دلم میخواست سرمو بکنم خیلی آروم حرف میزد

بزارین یه چیز دیگه هم بگم سال بعد یعنی پارسال دبیرمون «خانوم قاف» از اینجا رفتن شهرشون (یزد) و بازم همون دبیر مسخره شد دبیرمون مشکل اینجا بود که اکثر بچه ها دوسش داشتن... بدتر از همه اینه که شنیدم امسال قراره بشه دبیر فیزیکم

یعنی تا این حد

به هر حال امسالو سعی میکنم بخاطر خانوم قاف برخورد خوبی داشته باشم و باهاش کنار بیام

 

همش انرژی منفی بود مگه نه پس بزارین یهو مثبتش کنم

شیرین ترین روز

خیلیه انتخاب یکیشون سخته:/

یه شیرینی رو میگم که شاید یه حسی به شما هم منتقل کنه

هر سال یه بازارچه تو مدرسه داریم که خب تا ساعتای 9.10 شب تو مدرسه ایم

پارسال به نظرم زیبا ترین بازارچه بود

از ظهر تا غروبش که کلی اتفاقای خوب افتاد که نگم براتون

ولی شبش اصن یه چیز دیگه بود

روز قبلش بارون اومده بود و قسمت خاکی مدرسه یه چیزی شبیه یه چاله بزرگ آب بود

فقط کلاس ما و «ب» ایای هم سنمون تو مدرسه مونده بودیم واسه تمیز کاری و اینا

یه نیم ساعت قبل همه آتیش بازی هامونو راه انداخته بودیم و آسمونو رنگی کرده بودیم

خب دو کلاس دور تا دور اون چاله بزرگ که تقریبا کل حیاط خاکی رو گرفته بود وایسادیم و حدس بزنین چه کردیم؟؟

شمعا رو وصل کردیم و کبریت و زدیم روش

آرزو هامونو از قبل روش نوشته بودیم...

بالنامونو دادیم هوا و آسمون پر شد از چراغای رنگی کوچولو

 

شب خیلی قشنگی بود...جاتون خالی

 

خب چالشه و باید چند نفرو دعوت کنم... بکنم؟؟ میکنم آخه مخاطبام حوصلشو ندارن:(

دو نفرو اسم میبرم... محیا جونم امیدوارم قبول کنی و (خب میترسم دعوت کنم حوصلتون نشه اینجوری همه 89 نفرتونو اسم میبردم:(... ) «ادی هم که نمینویسه:/» ناامید شدم اصلا

هر کس دوست داره شرکت کنه بینم کی حوصلش میشه

 

+ مرسی شرکت کردی 

+ الهی بمیرم  ما بچه بودیم از خدا مون بود بریم؟ خونه بعد تو 😐😐😐😐

من وسطی دوست ندارم شاید چون خیلی تنبلم 😁

ولی خدایی خیلی سخت معلم‌ انقدر ب*ش*ور باشه .....

+ منم عاشق دبیر ریاضی خانم رضایی بودم  سال آخر دبیرستان بچه ها به بهونه اینکه  خانم قاف ( من با اینم کلاس داشتم چون سال دوم ( دهم ) رشته ریاضی بودم) خانم رضایی برداشتند به جاش  خانم  شین رو اوردن این خانم شین رفیق عشقم بود ولی سر کلا نمی دونم چرا انقدر  بد ازش میگفت ....

همش می کوبید شما گفتید خانم رضایی بد ، خانم رضایی  فلان و بهمان و....

یا اینکه منم مثل شما  ریاضی دادن کلاس بودم و عاشق همه دبیر ریاضی مدرسه بودم حتی  خانم عزیزی خسته ( که فقط من عاشقش بودم تو مدرسه مون)  ولی از این یکی بشدت متنفر  شدم.......

خیلی دبیر اشغالی بود آخرش بهم ۱۷ داد ****

+ خدارو شکر  که روز خوبی داشتی 

+ ممنونم شرکت کردی عزیزم ^_

 

 

کاری نکردم
لجبازم دیگه😂
هوم
درکت میکنم:(
مرسی
بازم بگم؟؟ کاری نکردم^^

ای بابا...منکه هنوز اینجا میتونم کامنت بزارم!....از بارارچه ها متنفرم...هیچ وقت هیچی فروش نمیرفت!

مضخرف ترین حالت ممکن!...

چه سخت گذشته بهت ها!...اون آخریه یکمی رمانتیک بازی بود ولی...والا ما که از رمانتیک بودن فقط کلمشو شنیدیم!

:)

خب من هیچی یادم نمیاد...

ولی احتمالن یکم به این مغز پوکیدم فشار بیارم یه خاطراتی به صورت سیا سفید یادم بیاد...یکم آلزایمر دارم ... در واقع متاسفانه یکم زیادی آلزایمر دارم!...

احتمالن خاطره آخرین روز تو مدرسه رو برات بعدن کامنت میکنم!

D;

قبول داری کارت الکی بود؟؟
پس پیش ما میز کامل خالی میشد
آره:( ما از این کارا زیاد میکنیم اگه قسمت شد یروز تو رو هم با خودم میبرم رمانتیک بازی رو ببینی

این حرفات منو یاد خاله مامانم میندازه😂
منتظرش میمونم

عزیزم چقدر درد کشیدی :/

مشخصه صبرت زیاده :)

من به خاطر وایبال هنوز مچ دست راستم درد می کنه 

متشکرم ازدعوتت:)

 

هوم
سر بعضی چیزا آره ولی عصبی بشم دیگه عصبی میشمD;
شاید خوب جا نرفته
همون دستم سر والیبالم یبار ضرب دید ولی خب چیزی نبود
خواهش((;

آخیییی عزییییزم چه دردی کشیدی ، چجوری تحمل کردی دختر؟

 

خاطراتت قشنگ بود حس خوبی بهم داد:)

 

مرسی بابت دعوتت حوصلم اومد مینویسم:)

سخت بود دیگه... آخرش که زدم زیر گریه
مرسی گلشید جون
بنویسی خوشحال میشم و بازم شیرینی خوندن اون زنگ تفریحا رو میچشم (خیلی ادبی شد نهD;)

:))) یاد اون خاطرت افتادم که خیلی ادبی نوشته بودی:)))

:) مینویسم ایندفه از مدرسه

آخ آخ اون ادبی بچگیام بود
خیلیم خوب... ببینم خاله گلشید بچگیش چجوری بوده

کدوم کارم الکی بود...شرکت اجباری تو بازارچه؟..آره اونکه مضخرفترین کار بود!

مال من میموند رو دستم ومن همشو خودم میخوردم!

ممنون ولی زیاد اهل این کارا نیستم...امیدوارم بازم لذت ببری از اینجور کارا!

خاله مامانت؟...چرا؟

 

هر چی فک میکنم میبینم خاطره خاصی ندارم که بگم بهتون حال کنین...هــــــــــــــــــــا...یادم اومد...البته چندان طنز هم نیس...ینی اصن طنز نیس...!(پس چرا میگی ؟...واسه خوشگلیش!)

یه شب با دوتا دوستام که باهاشون صمیمی بودم تو مدرسه بودیم زنگ تفریحم بود...مث همیشه یه آهنگ شنگول هم اون وسط بود که اگه اشتباه نکنم خواننده مورد علاقه دوستم بود...خلاصه که کلاس ما ام ته راه رو بود و کسی هم اونورا در اون برهه زمانی نمیپلکید...

این رفیق ماام اومد و یه قر جانانه داد...عین آدمم حالا نمیرقصید...اسکل بازی بود...یهو معاون مدرسه از ناکجا آباد ظهور یافت و لی هنوز ندیده بود!...حالا این رفیق ما هی قر میده و ادا در میاره هرچی ام ما براش چش و ابرو میایم فایده نداره...معاون گرامی هم یه ندا نمیداد که داره با یکی حرف میزنه...

آخر رفیقم خودش برگشت چشمش خورد به معاون ...یه جـــــــــــوری خودشو انداخت تو کلاس که گفتم این وسط راه چپه نشده باشه و نمرده باشه حتمن مجروح 90 درصد شده!...حالا معاون بنده خدا هم همون لحظه های آخر از این اتفاق مستفیظ شده بود...

ماام دیدیم اوضاع خیطه رفتیم تو کلاس...که معاون گرامی داخل شد و گف:فلانی؟...چیشد چرا رفتی ؟...

ماکه خفه خون وار نگا میکردیم و رفیقم یه لبخند سکته ای رو بهش زد و گفت:"هیچی"...معاونم یه لبخند ازونا که میگه:"منکه دیدم چه بیجاهای اضافی ای کردی"زد!...بعد رفت و دوستم یه سکته کاملو از سر گذروند!...

خدا رو شکر هنوز زندس!سلام میرسون خدمتتون:)

D:

 

قســـــــــمت
😂😂

آلزایمر داره... دور از جونت


اگه طنزم نباشه تو بگی طنز میشه😂😂😂

حکمت اون (قســـــــمت) رو نفهمیدم...

حالا که دارم دیگه...:)

ممنون...خیلی مخلصیم...لطف شماست بانو!

:)

قسم... قسمو که میدونی چیه همینو که الکی خوردی همونی که باهاش هممونو عصبی کردی

+ادی یبار دیگه همون که گفتم جفت پا میام تو حلقت

کرتیم داداش😂😂

هی عامو؟...چیکار به قسم مُو دِری؟...دیگه نبینُم بش گیر دادیا...بِت گیر میدُم!

اِ...تو بودی ضعیفه؟...چرا اسمتو عکست یه چی دیگه بود...مگه "عطسه" نبودی؟...مگه عکست یه "خروس جلوی ماه واستاده تو شب" نبود؟...

لوتی شدیا!...اثر همنشینی با خودمه!

:)

😂😂
اونیکی وبمه.... جان؟؟؟؟ خروس؟؟؟ این دختره دامنش رفته هوا... خدایا اینو دیگه نشنیده بودم😂😂
آره دیگه😂

دوتا دوتا؟...اِ...پس اینجوریه؟...

ولی من اصن ذره ای اغفال نمیشم...فک کردی...من با همینم نتونستم پیش برم...آره...تو میخوای اغفالم کنی!

...

:)

هفت تا هفت تا😂😂 هوم... آخه خروس؟؟؟
تو نکنی من نمیکنم😂😂😂

خب شبیه خروسه...البته بی شباهت به دایناسور هم نیس ولی خروس معقولانه تره!...

به به چشمم روشن!...دیگه چی؟...

من اغفال میکنم...با بچه به این دسته گلی...کی اغفال کردم؟...

:)

😂😂
چه کنیم دیگه یکی کفاف نمیده
عه تو گلی پس من چیم؟؟

آره والا زن و بچه های این دوره زمونه خیلی پرخرج شدن!

من گل خرزهره ام... تو گل رز سفید!

:)

😂😂
پس من تو رو گل رز صورتی میبینم

آخ آخ چی کشیدی برا دستت😟

چقدر تحمل کردی😍معلومه خیلی صبوری😍😘

 

خاطراتت جالبو شیرین بود برام😍

حس خوبی داشتن😍

عزیییزم منو دعوت کردی😍😍😍مرررسی 😘😘😘😍😍😁

ولی من ۶سال فقط از دبیرستان فاصله گرفتم اصلا هیچی یادم نمیاد😞

بعد من ازاین بچه درسخونای ارووووم بی سرو صداو حاشیهذکه حتی زنگ ورزشم جنب وجوش انچنانی ندارم بودم

باورت میشه؟😅

ولی واقعا من اینجوری بودم صدا از دیوار در میومد از من در نمیومد 

😅

مرررسی از دعوتت😍😘حوصله که دارم ولی باید فکر کنم ببینم خاطره ای هست بنویسم که جالب باشه

اگه یادم اومد حتما مینویسم😍😘❤

نه دیگه اونقدرام صبور نیستما

مرسی😍

کاری نکردم

کیه که باورش بشه... این محیا پر انرژی اصلا به بچه ساکت نمیخوره😂

بنظرم همه یه خاطراتی دارن ولی خب حالا شاید چون زیاد گذشته یذره کمرنگ شدن
مرسی عزیزم😘😍

شب بخیر بانو!

:)

صب بخیر ادیD;
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan