نگارخانه ارامش

چشم به راه


تقریباً چهل متر از خانه دور شدم که با وجود درختان بزرگ جنگل که سر به فلک کشیده اند حتی دودکش خانه هم دیده نمی شد، راه را کاملاً بلد بودم پس به راه افتادم.


رسیدم همه چیز هست درست همان جا، درخت بزرگ افرا که موقع بازی همان جا چشم می گذاشتیم، کلبه درختی که خودمان با پول تو جیبی یکسالمان وسایلش را خریدیم و ساختیم و هیچکس از وجودش با خبر نیست، رود کنار درخت که در فصل بهار با قایق های کاغذی رنگی رنگی اش می کردیم و در تابستان میوه هایمان را در آن می گذاشتیم تا خنک شود و خودمان در آن آب تنی می کردیم و...

...

رفتم سمت صندوق کنج کلبه و نامه را برداشتم و برای هزارمین بار می خواستم بخوانمش، کار هر شبم بود، رفتم و در تراس کلبه نشستم و پاهایم را از درخت آویزان کردم، نفسی عمیق کشیدم بوی خوش رطوبت، بوی رود، بوی بارانی که صبح باریده بود، بوی سردی و...

هوا خیلی سرد بود ولی دیگر برایم اهمیتی نداشت، به رود نگاهی کردم؛ مثل همیشه زلال و شفاف که درخت و کلبه و من و ماه در آب آن منعکس می شدیم. به ماه نگاه کردم چه درخشان بود، ابر های نازک را داشت که از او مراقبت کند، ابر هایی که برایش مانند دوست بودند، می خواستم نامه را باز کنم که راکونی آمد و در بغلم جای گرفت، این راکون را از چند سال پیش می شناسم وقتی او بود و با هم به راکون غذا می دادیم؛ در این یک سال راکون با من بود فقط او شاهد گریه هایم بود. سرش را نوازش کردم و نامه را باز کردم و خواندم:...

...

سردم بود خیلی با اشک هم سردی بیشتر می شد، چشمانم غرق در اشک بود و شیاری از لغزش اشک روی گونه هایم به وجود آمده بود.

راکون را در بغل گرفتم و بلند شدم، صدای جیرجیر جیرجیرک و آواز جغد تنها صداهایی بود که در جنگل شنیده می شد؛ از پله ها پایین رفتم، بهار رسیده و امسال هیچ قایق رنگی به رود نرفته؛ کاغذی آبی برداشتم چون او آبی دوست داشت، رویش نوشتم:

«وقتی دلم به درد می آید و کسی نیست به حرف هایم گوش کند، وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است. وقتی احساس میکنم دردمندترین انسان عالمم...وقتی تمام عزییزانم با من غریبه می شوند...و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند...وقتی جهان را قفسی می بینم...و بی اختیار از کنار آنهایی که دوستشان دارم می گذرم.»

کاغذ را تا زدم و باز تا زدم و قایقی ساختم رفتم کنار رود و در حالی که اشک در چشمانم گرد آمده بود قایق را با آخرین سفارش به رود فرستادم. همانجا کنار رود دراز کشیدم و به اینکه الان او کجاست و چه میکند فکر کردم حتی فکر کردن به او باعث می شد لبخند بزنم؛ شهاب سنگی از آسمان بالای سرم گذشت چشمهایم را بستم و فقط آرزوی برگشتش را کردم.



اینم سه قسمت دیگه از یکی از داستانامه شاید یکم غمنگیز باشه ولی یه حس گنگ داره


پی دی افش حاضره دوست داشتین میتونم ایمیل کنم


دوشنبه ۱۹ فروردين ۹۸ , ۲۱:۲۳ حصـــــــcafeh.blogـــــین ..
اینو خوندم
غمناک بود و یاد گرفتاری هام افتادمـ😂😂

خسته نباشید
قشنگه، ایمیلم هست، می‌فرستیش برام؟ 
حتما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan