نگارخانه ارامش

آن شب

در دور دست انگار عقربه ها خوابشان برده. شب با سکوت سرد خود بارانی می شود و اشک سردی بر جمجمه سخت زمین می چکاند.
خانه ما آنجاست. همانجا که میشود ماه را با لبخند مهربانش دید.
زمستان است آری. فصل عشق و آرامش. موعد خواب های طولانی و دل خوشی های برفی و زمانی که روی حجم سرد درختانش متوقف می شود. اینجا می شود برای عشق مرهمی شد تا زخم های دیرینه اش را نادیده بگیرد.
ما آغاز زمستان را جشن گرفتیم. آنجا که سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند. چشمانمان اما از درد تنهایی مثل آسمان آن شب اشکبار نبود.
قصه ها خواندیم و شعر ها سرودیم، از هر دری سخنی گفتیم و به اتفاق خندیدیم. شب بی پایانی بود . بیدار ماندنمان آنقدر طولانی شد که فکر می کردیم سالها گذشته و دیگر کسی به دیدارمان نخواهد آمد.
صندلی همچنان به جلو و عقب می رفت.
در باز شد. سر برگرداندیم. و چیزی به یکدیگر گفتیم، فکر می کنم این اتفاق چندین بار رخ داد اما هیچکدام حقیقت خود را به نمایش نمی گذاشت. سوزش هوا مو به تنمان سیخ کرده بود. اما هیچکس توان حرکت نداشت. مردی ناشناس از پشت در ظاهر شد. کلاه از سر برداشت و عصایش را به کناری نهاد. دستی بر موهایش کشید. خدمتکار به او کمک کرد تا پالتوی پوستش را از تن درآورد. به نقطه ای خیره مانده و حرکتی نمی کرد. در همین چند لحظه سالهای بسیاری را از ذهنمان گذراندیم. او ولی شبیه هیچ کدام از آنها نبود.
از جیبش سیگاری در آورد و با شمع کنار دستش روشن کرد. روی صندلی ننوی گوشه اتاق نشست و پک محکمی به سیگارش زد...
من او را شناختم. این مرد مجهول ترین شخصیت عمر من "پدرم" بود.

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی می کشد و می گذرد
نگارنده
Designed By Erfan Powered by Bayan